شهادت هنر مردان خداست.
زندگینامه شهید حبیب چگینی
خورشید وجودش در نوزدهم شهریور 1343 طلوع کرد نامش را حبیب نهادند گرمای وجود خود را میان افراد خانه در محله و بچههای مسجد تقسیم میکرد و همچون تمام فرزندان امام روح الله با شروع حرکت انقلاب او نیز سرباز امام شد ما همه سرباز توئیم خمینی گوش بفرمان توئیم خمینی حبیب شب و روز نمیشناخت برای پاسداری از انقلاب تلاش میکرد هنوز شادی پیروزی انقلاب را تازه در آغوش کشیده بود که پدر خوب خود را از دست داد و از آن به بعد بیماری مادرش بیشتر خودنمائی میکرد. جنگ شروع شده بود او که یکی از فعالترین عضو کتابخانه مسجد بود بعد از دیدن آموزش در بسیج پایگاه کرج عازم جبهه شد بعد از والفجر مقدماتی در فکه به کردستان رفت در سال 67 وارد سپاه شد. او جبهه و جنگ را رها نکرد در واحد مالیوتکا در تیپ 20 رمضان بود که در عملیات ظفرمند خیبر مجروح گردید وقتی بهبود یافت مدتی را در روابط عمومی سپاه فرودگاه مهرآباد مشغول به کار شد اما طاقت نیاورد سال 64 به لشگر 27 حضرت رسول (ص) رفت و در یکی از گردانهای آن بنام مسلم بن عقیل بعنوان مسئول دسته و معاون گروهان حضور پرتلاش خود را اعلام کرد. ایشان در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو برای دومین بار بشدت مجروح شد و نزدیک بود قطع نخاع بشود با لطف الهی و کمکها و توجهی که شهید سید حسن گل گواهی به او کرد مدتی بعد، از بیمارستان مرخص شد و او معاف از رزم کردنند ولی او از اول بنا را به رفتن گذاشته بود کوله بار سفر را بست و بسوی دوکوهه حرکت کرد در گردان مالک اشتر لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مسئولیت تسلیحات گردان را پذیرفت، به مرور زمان مسئولیت تدارکات هم به آن اضافه شد و در تمام ماموریت هایی که از آن هنگام به گردان محول میشد او یکی از موثرترین نیروها به حساب میآمد از تدارکات و جابجائی نیروها گرفته، تا آوردن مهمات و تجهیز کردن نیروها به گردان، پشت سرهم کار داده میشد عملیات پشت عملیات پدافندی پشت پدافندی، همین طور کار می کرد
کربلای 5، مرحله اول و دوم پدافندی، نصر 7 بیتالمقدس - پدافندی شاخ شمیران به بیتالمقدس 7 تا اینکه در آخرین عملیات که قدیر نام گرفت او نیز به خیل قافله دوستان شهیدش پیوست و حبیب به محبوب خود رسید. حبیب برای بچههای گردان نام آشنائی بود هر جا کاری یا تلاشی برای حل مشکل بود چهره مصممش که حاکی اطمینان او به خداوند بود در اذهان نقش میبست بطوریکه یکی از بچههای گردان اینطور میگفت: حبیب برایم باعث آرامش بود و هرگاه در نهایت احساس غربت و تنهائی، زیر گلولههای آتشین دشمن او را میدیدم همه چیز از یادم میرفت و انگار نه انگار بویی از مرگ میآید. و احساس تنهائی در این دنیا از یادم میرفت این را به آن حساب میگذارم که روح او با خدا رابطه نزدیکی داشت و یقین او نسبت بخدا چنان در اعمالش اثر گذاشته بود که دیدنش نیز برای وجود پرتلاطم من آرامش را به ارمغان میآورد حضورش در جمع بچهها، روحیه و کلامش آرامش، کارش مشکل گشا بود بدرستی که مردان خدا همیشه حضور و کردار و رفتارشان یادآور خداوند است. من هنوز متحیرم از اینکه او چگونه به تنهائی در نهایت سختیها هیچگاه طلب کمک نمیکرد و همیشه با موفقیت تمام سختیها را متحمل و مشکلات را حل مینمود. وقتی حبیب را در سردشت روی قلههای دوپازا یافتم به او گفتم تنها کجا میروی؟ گفت میخواهم بروم مقداری سلاح و مهمات بیاورم. گفتم از کجا؟ در حالی که مسئله را خیلی عادی جلوه میداد رو کرد بمن و گفت از سنگر عراقیها. این را گفت و حرکت کرد من هم با او همراه شدم. منطقه سرد و باران گرفته بود تمام سنگرهای عراقیها را که با بچهها عملیات کرده بودیم رفت و امکانات و مهمات موجود در آنها را بیرون کشید درحالی که عراقیها از تپههای پهلو و روبرو کاملاً برما مشرف بودند و بطرف ما گلوله و خمپاره شلیک می کردنند با سرعت تمام کلی از مهمات و تجهیزات دشمن را به نیروهای خودی رساند شاید هیچکس به فکرش هم نمیرسید که برود بین نیروهای عراقیها و مهمات بیاورد اما او روزهایی را درک کرده بود که حتی یک فشنگ و یا یک گلوله خمپاره 60 میتواند نجات بخش یک و یا چند رزمنده باشد او جزء اولین کسانی بود که وقتی گردان قرار بود برای خط برود به جلو میرفت و جزء آخرین نفرات بود که به عقب میآمد. در عملیات بیتالمقدس 7 از شب تا صبح پیاده روی داشتیم هوا که روشن شد شهید یونس عطائی را برای آوردن مهمات به عقب فرستاد و خود در کنار دریاچه ماهی باقی ماند تا حدود سه بعد از ظهر همان روز در آن منطقه بودیم که فشار دشمن زیاد شد از طرفی هم دشمن به خطوط دفاعی ما رخنه کرده و داشت و ما را دور میزد و ما در محاصره افتاده بودیم برادر محسن ناصری یکی از تیربارچیهای خوب گردان مجروح شد حبیب او را بالای آخرین زرهپوش خشایار گذاشت بچهها از محاصره درآمدند ولی حبیب جا مانده بود همه نگرانش بودیم وقتی به عقب آمد گفت اگر مسلسل پی ام پی عراقی ها چند لحظه قطع نمیشد نمیتوانستم به عقب برگردم.
حبیب میگفت در حال حاضر تکلیف ما جهاد است و میجنگیم تا شهادت و اگر هم قطعنامه قبول شده است ما مقلد هستیم و از خداوند میخواهیم که توفیق بدهد تا آخرین لحظه زندگی در راه نهضت حسینی ثابت قدم بمانیم و در امر ولایت شک پیدا نکنیم. حبیب در حقیقت برای گردان حکم معاونت پشتیبانی را داشت و زیر شدیدترین آتش توپخانه دشمن، تویوتای پر از مهمات و مواد منفجره را به خط مقدم میرساند اگر بچهها نیازمند چیزی میشدند قبل از همه حبیب سعی میکرد تا آن نیاز را برآورده کند اگر کسی مجروح میشد حبیب به تنهائی او را میبست و یا به عقب میآورد تا جراحتش شدیدتر نشود و اگر شهیدی بر زمین می افتاد جنازهاش را به عقب میآورد تا بدست دشمن نیفتد. در شاخ شمیران زمانی که برای بازکردن جاده لودر برده بود عراقیها او را دیده بودند و با قناسه داشبورد ماشین تویوتای او را تیر زده بودند که خود او میگفت از ماشین بیرون آمدم بعد از مدتی که شلیک قطع شد در ماشین را باز کردم و بسرعت از آنجا گذشتم با این وجود او تقریباً هر روز با ماشین برای بچهها در خط مقدم غذا و مهمات میآورد و غنائم را به عقب برمیگرداند.
وقتی عملیات شروع میشد حبیب انگار از زندان آزاد میشد و بال در میآورد و پروانه وار بدور شمع خود را به آب و آتش میزد و برای بچهها زحمت میکشید یادم میآید قبل از شروع عملیات بیتالمقدس 2 برای شناسائی منطقه ماووت چندین بار در آن گل و لای شدید با سرمائیکه تا استخوان آدم نفوذ میکرد رفت و آمد داشت تا امکانات را برای بچهها مهیا کند تا در عملیات بچهها با کمبود مواجه نشوند. اما تکه کلام او در مورد جنگ این بود که جنگ در جنوب جنگ مردانهتری است زیرا بهتر رو در روی دشمن قرار گرفته و میتوان آنقدر جنگید که یا بکشی و یا کشته شوی. این آخرها، نگاهش با ما سخنی دیگر میگفت لبخند بر لبانش خبر از شوق پرواز میداد.
او با فرمانده گردان در انتهای ستون حرکت میکرد و آخرین سفارشات خود را در مورد مهمات می کرد و می گفت که بچهها اول صبح مهمات میخواهند و همین طور به بچه ها می گفت راه ها را خوب یاد بگیرید. حدود ساعت 2 بامداد ششمین روز از مرداد 1367 بود تقریباً عملیات محور گردان ما به پایان رسیده بود حبیب و فرمانده گردان و بیسیم چیها ( شهید احمد حیدری و مرتضی طالبی و جمشید لطفی) برای دیدن منطقه والحاق با گردانهای مجاور به پشت خاکریز جلو رفتند سپس خمپاره ای، در کنار آنها منفجر شد. حبیب پس از سالها انتظار به آرزوی خود رسید و به ملکوت اعلا پیوست.
والسلام