شهید علی حیدر اتابکی

   ١٠١٢
   اتابکی
   علی حیدر
   محمد نبی
   
   كارمند مخابرات
   ١ تیر ١٣٣٨
   ٣ خرداد ١٣٦١
   خرمشهر
   رزمنده
 
 
توضیحات

 

گوشه ای از عمر پر برکت شهید علی حیدر اتابکی

به روایت برادر جانبازش علی اصغر اتابکی 

دوران ابتدائی بچه ای آرام ومظلوم بود کم کم به بچه ای پر شور و شلوغ، اما دلسوز و مهربان مبدل  شد بطوریکه هر کس با او بر خورد می کرد شیفته اش می شد از این رو همیشه دوستانی فراوانی داشت

 او علاقه شدیدی به ورزش داشت از جمله فوتبال، کوهنوردی و ورزشهای رزمی ...

 بخاطرهمین زیاد اهل درس خواندن نبود. و پس از اینکه نهم متوسطه را گرفت به استخدام نیروی زمینی ارتش رژیم سابق در آمد. از جمله خصوصیات بارز شهید این بود که، از زور گویی متنفر بود از این رو طاقت نداشت ببیند کسی مورد اذیت دیگری واقع شود یک روز در پادگان، مافوقش سربازی را بی دلیل اذیت می کرد با دیدن این صحنه طاقت نمی آورد و به او می گوید اگر می توانی با من بر خورد کن تا به تو حالی کنم زورگویی یعنی چه. تا اینکه روزی با فرمانده اش در گیر می شود و با مشت محکم به صورتش می زند و همین امر باعث اخراجش از ارتش می شود.

یادم می یاد قبل از انقلاب، در اکثر راهپیمایی ها شرکت مستمر داشت و خیلی هم با عوامل رژیم شاهنشاهی درگیر می شد. یک روز تابلوی راهنمایی و رانندگی را که رویش نوشته بود مرگ بر شاه را کند و درست برد رو بروی سرهنگ نظامی که سر چهارراه ایستاده بود و بر زمین کوبید و با صدای بلند شعار مرگ بر شاه را سر داد و مردم نیز تکرار کردنند تا اینکه انقلاب به رهبری خمینی کبیر(ره) به پیروزی رسید

بعد از انقلاب به سربازی می رود درکردستان کومله ها دستگیرش می کنند و حدود یک ماه اسیر آنها می شود تا اینکه با فرزند یکی از این گروهکها آشنا می شود و به او می گوید من سرباز هستم و مرا بی دلیل گرفته اند اگر می تونی اسبی برام فراهم کن  تا من بروم پسر ماجرا را برای مادرش تعریف می کند آنها اسبی در اختیارش می گذارند و حیدر را فراری می دهند درهمین حین کومله ها می فهمند و مدتی دنبالش می کنند و حتی به سمت ایشان تیراندازی می کنند که خوشبختانه به او آسیبی نمی رسد و از دست آنها نجات پیدا می کند

بعد از سربازی به سر کار می رود مدتی بعد یکی از همکارانش فوت می کند مرحوم سه فرزند داشت حیدر با اینکه خودش تازه ازدواج کرده بود و همین طور مستاجر بود برای مدتی کوتاه یکی از فرزندان مرحوم را برای نگهداری به مادرش می سپرد و دو تای دیگر رو به اتفاق همسرش نگهداری می کند در سال 1358 مبلغ چهار هزار تومان از همکارانش جمع می کند و به همسر آن مرحوم می دهد و آنها هم به شهر خودشان باز می گردنند.

یکی از شبهای سرد زمستان بود ساعت 12 شب وقتی که به سمت منزل در حال حرکت بود می بیند که چند نفر مزاحم خانمی شده اند او جلو می رود و به آنها می گوید به این بنده خدا چه کار دارید آنها با پرویی می گویند به شما ربطی نداره و یکی از آنها با سر به صورت  حیدر می کوبد و سر خودش می شکند خلاصه اون شب کتک مفصلی از حیدر می خورند بعد از اینکه حیدر به شهادت می رسد آنها زیر جنازه اش را می گیرند و این واقعه را گریه کنان تعریف می کنند و می گویند او خیلی مرد بود به خاطر همین جوانمردیش است که این همه گریه می کنیم خدا کند در آخرت دستمان را بگیرد.

حیدر خیلی دلش می خواست به جبهه برود ولی رئیس آن وقت اداره اش نمی گذاشت تا اینکه موقعه امتحاناتش فرا می رسید از اداره به بهانه درس خواندن مرخصی می گیرد و به مادرش می گوید که اجازه بده برم جبهه دنبال اصغر (آخه من حدود 20 ماهی در جبهه بودم) بعدش پیش برادر بزرگمان محمدرضا می رود و به او می گوید، این پنج شنبه به جبهه می روم و پنج شنبه دیگر با آزادسازی خرمشهر جنازه ام به تهران بر می گردد

خلاصه اذن حرکت یا شهادت را می گیرد و رهسپار جبهه های حق علیه باطل می شود.

چند ساعتی بیشتر به حمله نمانده بود. رزمندگان در گوشه ای در حال عزاداری اباعبدالله(ع) بودنند با هم به آنجا رفتیم در حال اشک ریختن و سینه زنی بود که بمن گفت برادرم، اینجا هستی قدر خودت را بدان.

در حالی که آخرین وصایای خود را می کرد گفت از پیدا کردنت نا امید شده بودم حتی رفتم به راه آهن تا بلیط بگیرم و به تهران برگردم در همین حین خوابم برد در خواب همسر و مادرم را دیدم که به من گفتند چرا می خوای برگردی مگه نگفتی با پیروزی بر می گردی در همین حین از خواب بیدار شدم خیلی ناراحت بودم همش به تو فکر می کردم که هر جوری شده تو را پیدا کنم سپس وضوع گرفتم و نماز حاجت خواندم تا تو را پیدا کنم (ولی من می گویم که آن نماز که خواند نماز شهادت بود)

یادم هست که سه روزی بود در جبهه من کمر درد و پا درد شدیدی داشتم تا به حال سابقه نداشت حیدر به من گفت وقتی خونین شهر آزاد شد من شهید می شوم و آن وقت پا و کمر شما نیز خوب می شود.

حیدر همش از شهادت می گفت و وقتی که من می گفتم شاید من شهید شدم و تو شهید نشدی در پاسخ گفت تو شهید می شوی شاید بعدها ولی من اولین شهید خونمون و محلمون هستم بعد از من حسن احمدی – وحید قوچکانلو و .... پشت سر من شهید می شوند

بهش گفتم اگر شهید شدی جنازه ات را برگردانم گفت اگر عملیات شد پا تو بزار روی سینه و حتی صورتم و محکم رد شو و زمانی که عملیات به پایان رسید بیا و منو ببر زیرا عملیات از همه چیز مهمتر است

یک لحظه دوربین تلویزیون روبرویش آمد که با او مصاحبه کند با سرعت خود را کنار کشید و بمن گفت تو برو جلوی دوربین تا تلویزیون نشانت بدهد و مادر و خانواده تو را ببینند و خوشحال بشوند

عملیات با آزاد سازی خرمشهر به پایان رسید دیگه  اثری از در پا و کمر نبود یاد صحبتهای برادرم حیدر افتادم که گفته بود هر موقعه درد پا و کمرت خوب شد بدون که من شهید شدم آن موقعه بود که فهمیدم حیدر شهید شده است و این خبر را برای دوستانم تعریف کردم

یاد اون جمله حیدر افتادم که می گفت اگر فرزندم پسر شد اسمش را حسین یگذارید و اگر دختر شد نام او را فاطمه یا زهرا بگذارید ولی من می دانم فرزندم پسر است

عاقبت به آرزوی دیرینه  اش رسید و به سرور شهیدان حضرت اباعبدالله(ع) پیوست

روحش شاد و راهش پر رهرو باد

والسلام

علی اصغر اتابکی

سه شنبه اول محرم

16/9/1389